درباره این کتاب:
نامو آنقدر حرف زد تا هوا تاريك شد و نسيم شبانگاهي خوشههاي ذرت را به خش خش در آورد. دو شبح ديگر زير نور ستارهها جلو آمدند. چهرة مادر جوان بود، خيلي جوان! عيناً شكل ماسويتا. ديدن پدر كمي مشكل بود. گاهي به نظر ميرسيد آنجا ايستاده و گاهي تنها سايهاي بود كه بيصدا در امتداد نردهها قدم برميداشت...
كتاب در دهكدة نامو چيز ناشناخته اي بود ، اما گاه گاه مجلهاي از شهرهاي دوردست زيمبابوه به آنجا راه پيد ا ميكر د. تنها دو مرد در دهكده ميتوانستند بخوانند و داستان هاي مجله را براي سرگرمي بقيه تعريف ميكردند. زن ها عكسهاي لباس ها و خانه ها و باغ ها و ماشين ها را با اشتياق تماشا ميكردند و سعي ميكردند از مدل موي عكسهاي توي مجله تقليد كنند.
عاقبت مجله ها ورق ورق ميشدند و با آنها آتش درست ميشد.
اين عكس روي جلد مجله چاپ شده بود و بنابراين كاغذش محكمتر بو د. زن زيبايي را نشان مي داد كه موهايش بافته و با مهره تزيين شده بود و پيراهن گلداري بر تن داشت كه پيش بند رويش بسته بود و داشت يك نان خيلي خيلي سفيد را ميبريد. در كنار نان يك قالب مارگارين زرد قرار داشت. نامو نميدانست مارگارين چيست ، اما مادربزر گ ميگفت كه از كرة بادامزميني خيلي بهتر است... اتاقي كه زن در آن بود، پر از چيزهاي شگفتيآور بود ، اما چيزي كه نامو را بيشتر جلب مي كرد ، دختر كوچك بو د. دختري با يك پيراهن آبي و موهاي دم موشي پف كرده. زن با مهرباني تمام به دخترك لبخند مي زد و نامو مي دانست كه نان و مارگارين براي اوست. در خيال نامو زن شبيه به مادر بود...
|